چگونه عطرِ تو در عمقِ لحظه ها جاري است...
Tuesday, May 30, 2006
چگونه عطرِ تو در عمقِ لحظه ها جاري است...
Wednesday, April 26, 2006
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تويي
بلندمي پرم اما ، نه آن هوا كه تويي
تمام طول خط از نقطه اي كه پر شده است
از ابتدا كه تويي تا به انتها كه تويي
ضمير ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تويي
تويي جواب سوال قديم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تويي
به عشق معني پيچيده داده اي و به زن
قديم تازه و بي مرز؛ بسته تا كه تويي
به رغم خارمغيلان نه مرد نيم رهم
از اين سغر همه پايان آن خوشا كه تويي
جدا از اين من و ما و رها ز چون و چرا
كسي نشسته در آنسوي ماجرا كه تويي
نهادم آينه اي پيش روي آينه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تويي
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده اي
نوشته ها كه تويي نانوشته ها كه تويي...
Wednesday, March 15, 2006
دارم سخنی با«تو» و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
شادم به خیال «تو» ، چو مهتاب شبانگاه
گردانی وصل «تو» ، گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی «تو» رفتن نتوانم
«تو» گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
دور از «تو» من سوخته در دامن شبها
چون مرغ سحر یک مژه خفتن نتوانم
ای چشم سخن گو! «تو» بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با «تو» و گفتن نتوانم
شعر: شفیعی کدکنی
Wednesday, March 08, 2006
و این چنین «تو» سبب شد که شب تمام شود
شاعر : N/A
Sunday, February 26, 2006
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین، به گرو نستانند
وصل خورشید به شب پره اعما نرسد
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشق بازان چنین ، مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
حضرت حافظ
Wednesday, February 15, 2006
آن شب كه صبح روشن اندامت
از آسمان آينه بر من طلوع كرد
شمع بلند قامت خلوتسراي من
از خجلت برهنگي خويش مي گريست
من در كنار او
از پرتو طلوع تو بي خواب مي شدم
سر در ميان موي تو مي بردم
بر سينه ي بلند تو مي خفتم
تا با تو در برهنه ترين لحظه هاي خويش
محرم تر از تمامي آيينه ها شوم
…
ميل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلايي چشمانت
آهنگ تند نبض تو را مي شناختم
قلب شتابناك جهان در تو مي تپيد
من ، طعم تشنگي را در بوسه هاي تو
هر بار مي چشيدم وسيراب مي شدم
در آن شب سياه زمستاني
دست تو ، آفتاب بهاران بود
من از لهيب دست تو بي تاب مي شدم
وقتي كه صبح پنجه به در كوبيد
انگشت هاي نرم تو چابك تر از نسيم
نازك ترين حرير نوازش را
بر پيكر برهنه ي من مي بافت
روح تو در تمام تن من
از رشته هاي موي
تا ريشه هاي دل جريان داشت
من ، شمع واژگون سحر بودم
من در تو مي چكيدم ، من آب مي شدم
اي مهربان دور
اكنون كه بر دو سوي جهان ايستاده ايم
آيا تو را به خواب توانم ديد ؟
يا در پگاه روشن بيداري
چون سايه در كنار تو خواهم خفت ؟
اي كاش در سياهي آن شب كه با تو رفت
از بوي گيسوان تو مي مردم
كاش آن شب از كرانه ي آغوشت
…. يكسر به بيكراني پرتاب مي شد
Monday, February 13, 2006
تو؛ گرم گونه های گٌر گرفته ...»
لیلی خودش را به آتش کشید
خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گر میگرفت ، خدا حظ می کرد
لیلی می ترسید
می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست
خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید
...
مجنون آتش هیزم لیلی شد
آتش زبانه کشید
آتش ماند
زمین خدا گرم شد
از کتاب «لیلی نام تمام دختران زمین»
Wednesday, January 25, 2006
«براي تو، براي ستاره ريز بي امان آغوشت»
اين روزها گريه ندارد هيچ سودي
من چه كشيدم بي تو...من...وقتي نبودي
يك روز من عاشق شدم قصه همين بود
يك روزمن...وقتي تو خيلي خوب بودي
چيزي درون سينه ي من ريخت پايين
بعد از تو و بعد از همان سير صعودي
من خواب ديدم كه ...نه!مي دانم كه يك روز
مي بينمت اما نه حالا،نه به زودي
مي خواهم از امروز زيباتر ببينم
نه تار و غمگين پشت عينك هاي دودي
پس تو مي آيي توي قلبم مي نشيني
آنهم بدون آزمون هاي ورودي
اما چرا مدرك بيارم با غم عشق؟
حالا خودت محكمترين بخش شهودي
مي ايستم پاي تو؛ پاي شعرهايم
روي دو تا پايي كه مي لرزد عمودي
شعر: دهداران
Wednesday, January 18, 2006
Wednesday, January 11, 2006
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق،ازعارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
...
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در باد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ای از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه ام تو دیدن باش
شعر: یدالله رویایی