«برای تو؛ برای این همه بسیار...»
حالا که آمده ای!
. . .
حالا که آمده ای
مرور کن
این دفتر و این همه شعرهای ناشنیده را
که تو بودی و
ترا گم کرده بودند
. . .
حالا که آمده ای
نگران نباش
دانه ای را که کاشته ای
از سینه ام سر در می آورد
شعر: محمد رضا عبدالملکیان
No comments:
Post a Comment