Wednesday, March 15, 2006

با چشم سخن گوی «تو»؛ گفتن نتوانم!

دارم سخنی با«تو» و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
شادم به خیال «تو» ، چو مهتاب شبانگاه
گردانی وصل «تو» ، گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی «تو» رفتن نتوانم
«تو» گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
دور از «تو» من سوخته در دامن شبها
چون مرغ سحر یک مژه خفتن نتوانم
ای چشم سخن گو! «تو» بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با «تو» و گفتن نتوانم

شعر: شفیعی کدکنی

Wednesday, March 08, 2006

برای تو؛ که جهان هست می شود از«تو» !

و این چنین «تو» سبب شد که شب تمام شود
دهان بسته ی شاعر پر از کلام شود
ببارد از همه سو واژه های مست از تو
که نیست های جهان هست می شوند از «تو»
بیا و واژه برایم درون شعر بچین
که انتهای سکوت ابتدای توست! ببین!
سکوت راه غزل می زد و نمی ترسید...
و جاده داشت بدون عبور می گندید
که سر رسیدی و شولای عشق پوشیدی
و واژه واژه به من شعر ناب بخشیدی
سکوت زخمی و ترسان، گذاشت پا به فرار
که تا«تو» حاکم من باشی ای غزل! سردار!
«سکوت چیز بدی یود» من تمام! تمام!
آهای شعر قشنگ هزار بوسه! سلام!

شاعر : N/A