Thursday, September 04, 2003




به مكث برگي مي ماند
هنگام فرو افتادن از درخت
مكث سر تو
بر سينه ي من
و دستان من
بر گيسوان تو
.....


l.koen

Wednesday, September 03, 2003



تو تقصيري نداري من اگر باراني ام سردم
چرا كه آسمانم را خودم ابري ترين كردم
دل من قصد سير چشمهايت داشت و گفتم
نرو؛
گم مي شوي آخر
دل تنهاي شبگردم
......
...
و رفت و در غم چشم تو گم شد آن دل عاشق
خودش هم گفته بود اينبار ديگر بر نمي گردم