براي پرستوهاي ايسنا» ... سوختن سهم ماست
لينك شعر در ايسنا:
http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-629696
Monday, December 12, 2005
Saturday, December 10, 2005
” براي پرســتوهاي ايســـــنــا“
...سوختن سهم ماست
قسمت اول: شعر
امروز چهار شنبه است
و ديروز سه شنبه بود
همه ي خبرنگار ها سوختند
پس من يك خبر نگار جزقاله هستم!!
قسمت دوم: شرح
خبر نبايد سوخته باشد ، هــــــــــــــرگـــــــــز!
پس خبرنگار كه آن را مي آرد
هيـــچ وقــــت نمي سوزد لذا
(پ آنگاه كيو) p>q
قاصدك شرح خود عاشقانه سرود!
قسمت سوم: پايان
آغاز...
Tuesday, November 29, 2005
به....
آبي امن آسوده ، براي همه چيز
******
هزار و يك به توان تو عاشقت شده ام
نه مست چشم سياه تو ، عاشقت شده ام
كمي شمايل تو قسمتي هواي خدا
بنام پاك خداي تو! عاشقت شده ام
ميان پيچ و خم شب ، تنيده ام به تنت
و ايستاده به پاي تو ، عاشقت شده ام
هواي تشنگي ام از دعاي باران است
ميان شرجي ناي تو ، عاشقت شده ام
صداي پاي زمين نبض توست مي شنوم
رسيده اي و كنار تو، عاشقت شده ام
و شعر لكنت مرديست از تبار سكوت
پر از نگفته براي تو ، عاشقت شده ام
علي اكبر عسگري - سوم آذرامسال
Thursday, November 24, 2005
پشت اين غزل مردي است ازهميشه عاشقتر
*****
در حصارلبهايم شوق بوســه اي ديــــــگر
چون كبوتري زخمي باز مي زند پـــرپــــر
چون كبوتري زخمي باز مي زند پـــرپــــر
طعم سرخ لبهايت مانده زير دنــــدانــــم
مثل آتشــــي خفته زير تل خاكسـتــــــر
كيستي تواي مطلق،كيستي كه اينگونــه
خواب واژه هايم را مي زني به هم يكسر؟
درســـماع خونيني واژه واژه مي رقصـــد
روح عاشـــــقم باتو روي صفحه دفــــتر
شعر مي شودآنگاه شعر...شعريعني تو
لحظه اي كه بنشينيم روبروي همديگـر
*****
گرچه خسته وتنها،گرجه بال وپر زخمي
پشت اين غزل مردي است ازهميشه عاشقتر!
مثل آتشــــي خفته زير تل خاكسـتــــــر
كيستي تواي مطلق،كيستي كه اينگونــه
خواب واژه هايم را مي زني به هم يكسر؟
درســـماع خونيني واژه واژه مي رقصـــد
روح عاشـــــقم باتو روي صفحه دفــــتر
شعر مي شودآنگاه شعر...شعريعني تو
لحظه اي كه بنشينيم روبروي همديگـر
*****
گرچه خسته وتنها،گرجه بال وپر زخمي
پشت اين غزل مردي است ازهميشه عاشقتر!
شعر: بهمني
Saturday, September 24, 2005
كه دوستت دارم . . .
چه جمله اي كه مكان و زمان نمي خواهد
به هر زبان كه بگويي ... زبان نمي خواهد!
چه جمله ايست كه از تو براي اثباتش
به جز دو چشم دليل و نشان نمي خواهد
چه جمله ايست كه وقتي شنيدم از دهنت
دلم به جز دل تو همزبان نمي خواهد
ستاره ها همه دور مدارشان باشند
تو ماه من شده اي! كهكشان نمي خواهد!
تو ماه من،پر پرواز من شدي باتو
پر از پرنده شدن آسمان نمي خواهد
نگاه كن! قلمم مثل چشم تو شده است
براي گفتن حرفش دهان نمي خواهد!
حديث ما همه در جمله اي خلاصه شده
كه (دوستت دارم) داستان نمي خواهد!
كه (دوستت دارم) يعني كه (دوستت دارم!)
كه (دوستت دارم) امتحان نمي خواهد!!!
به هر زبان كه بگويي ... زبان نمي خواهد!
چه جمله ايست كه از تو براي اثباتش
به جز دو چشم دليل و نشان نمي خواهد
چه جمله ايست كه وقتي شنيدم از دهنت
دلم به جز دل تو همزبان نمي خواهد
ستاره ها همه دور مدارشان باشند
تو ماه من شده اي! كهكشان نمي خواهد!
تو ماه من،پر پرواز من شدي باتو
پر از پرنده شدن آسمان نمي خواهد
نگاه كن! قلمم مثل چشم تو شده است
براي گفتن حرفش دهان نمي خواهد!
حديث ما همه در جمله اي خلاصه شده
كه (دوستت دارم) داستان نمي خواهد!
كه (دوستت دارم) يعني كه (دوستت دارم!)
كه (دوستت دارم) امتحان نمي خواهد!!!
Wednesday, August 24, 2005
و رفت و در غم چشم تو گم شد آن دل عاشق
خودش هم گفته بود اينبار ديگر بر نمي گردم....
كمــــــي تعلل تو شـــد دليل آمدنم
فقط بهانه است،خودم خوب ميدانم
هواي حوصله مايل به سمت بي هدفي
تو نيــــــــــستي كه بتــابي، خوب ميدانم
شمايل شب اينجا پــــر از علامت (اين)؟
نشسته رو به سوالي كه خوب ميدانم
نيامدي كه ببيــني افـــول مـــــردي را
كه مانده گيج همين حرف خوب ميدانم
نيامدي و همين بغض كنج شعرم مانــــــد
علي شبيه خودش نيست ،خوب ميدانم
شعر: علی اکبرعسگری
Rzeszow-POLAND
Saturday, August 20, 2005
******
مِهر خوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد
رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبــــــا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرٌه یی بودم و مِهـــــــر تو مــرا بالا برد
من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هــــم به دل دریا برد
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیـــــــدا برد؟
خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به يک جلوه زمن نام و نشان يکجا برد
خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم
با برافروختــه رویی که قــــرار از ما بــرد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خـــــم ابروت مــرا ديد و زمن يغمــــا برد
همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت
همه را پشت ســـر انداخت ... مرا تنـها برد
مِهر خوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد
رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبــــــا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرٌه یی بودم و مِهـــــــر تو مــرا بالا برد
من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هــــم به دل دریا برد
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیـــــــدا برد؟
خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به يک جلوه زمن نام و نشان يکجا برد
خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم
با برافروختــه رویی که قــــرار از ما بــرد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خـــــم ابروت مــرا ديد و زمن يغمــــا برد
همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت
همه را پشت ســـر انداخت ... مرا تنـها برد
شعر: علامه طباطبایی
Friday, August 12, 2005
Friday, July 29, 2005
POLAND , UITM University
(University of Information Technology and Managment)
http://portal.wsiz.rzeszow.pl/default.asp?lisc=800
Tuesday, July 12, 2005
. . . .
شش سال پيش وقتي داشتم مي مردم
مي خواستم زنگ خانه اي را بزنم
وفرار كنم
زني از بالاي زيباييش
بالكني پر از باران روي سرم ريخت
....
حالا من بيست و نه ساله تر از هميشه
شصت سال است به روزي فكر مي كنم كه داشتم مي مردم
و زنگ
به انگشتم نمي رسيد....
....
مي خواهم به پرنده اي ساده بينديشم
كه پروازش هرگز بي نظير نبوده است/نيست
و هيچ اندوهي را با آوازش به ياد نمي آورد/ از ياد نمي برد
بگذار هنوز هم بنويسم پنجره، بنويسم باران
و يكبار هم كه شده
براي تو
ساده باشم
رها...
.....
بگذار به پرنده اي ساده بينديشم
كه بي نظير نيست
اما تو را به خاطرم مي آورد
حالا ديگر مي روم
و پشت دل تنگي يك پنجره باراني
مي ميرم / آرام!
شش سال پيش وقتي داشتم مي مردم
مي خواستم زنگ خانه اي را بزنم
وفرار كنم
زني از بالاي زيباييش
بالكني پر از باران روي سرم ريخت
....
حالا من بيست و نه ساله تر از هميشه
شصت سال است به روزي فكر مي كنم كه داشتم مي مردم
و زنگ
به انگشتم نمي رسيد....
....
مي خواهم به پرنده اي ساده بينديشم
كه پروازش هرگز بي نظير نبوده است/نيست
و هيچ اندوهي را با آوازش به ياد نمي آورد/ از ياد نمي برد
بگذار هنوز هم بنويسم پنجره، بنويسم باران
و يكبار هم كه شده
براي تو
ساده باشم
رها...
.....
بگذار به پرنده اي ساده بينديشم
كه بي نظير نيست
اما تو را به خاطرم مي آورد
حالا ديگر مي روم
و پشت دل تنگي يك پنجره باراني
مي ميرم / آرام!
******
شعر : مهدي شادماني
من!
....
سلام
....
سلام
از طعم تاريك اين روزهاي مكرر كه بگذريم
هوا گرم و دلها از هميشه سرد تر شده
نه اينكه تا اين وقت ها هيچ وقت اينقدر غريبه نبوده ام
ـ ميان سيل آدم هاي آشنا ـ
بوده ام، بدتر از اين....
....
ممتد دارد پيش مي رود و دست بردار هم نيست
يك اتفاق را تنها مي خواستم اما هرچه بيشتر دويدم كمتر رسيدم
حالا نشسته ام آرام
مثل دريا كه دست آخر پايش از ساحل كوتاه مي ماند
حتي اگر هزار بار طوفاني شود....
حديث من؛
حديث آدم هاي بي تعلقي است كه اشتباهي يك جايي اتفاق افتاده اند و فقط يادشان داده اند؛ دوست داشته باشند
به زباني كه فقط خودشان مي فهمند
به راهي كه نمي دانند
هي بايد از همه سراغ كسي را بگيري كه مثل هيچ كس نيست
هي بايد كسي را اشتباه بگيري و بدوي
كم بياوري، برنگردي ،بنشيني،بغض كني!
....
اشك هايي كه از سكه مي افتد و دلهايي كه به هراج مي آيد
- پراكنده ام در اقصي نقاط تو و مثل عطر هاي زمان ملاقات پراكنده ام -
تنها مي خواهد كسي را آنگونه دوست بدارد كه يادش داده اند
اما هيچ كس نمي گذارد
همه مي خواهند معمولي تر از اين حرفها باشند
همه مي خواهند ببوسند،برقصند،بخوابند،نان و جا داشته باشند و همه چيز را حتي دوست داشتن رااز fast food هاآماده بگيرند
نسل و نان توليد كنند و آنقدر بلولند و بدوند و بدوند تا از نفس بمانند
حتما آنوقت همه جمع مي شوند تا در تشييع و ترحيم كسي كه خيلي دويد ساعتي استراحت كنند
....
آ آ آ آي
چقدر حرف زدم!!!!
......
من نه مي دوم نه مي خوابم
راه مي روم و شعر مي خوانم
حتي اين متن را هم دوباره نمي خوانم
باشد پر غلط ولي خودش باشد....
من خسته ام
مردمان در خانه ي آسايش خويش آرام گرفته اند
من در جست و جوي كسي در باد
....
هنوز يك نفر آنجا هست
هنوز يك نفر هست از جنس بوسه،سكوت، ستاره ، دعا
نزديك خواهد شد
قرار است با هم بر گرديم....
هوا گرم و دلها از هميشه سرد تر شده
نه اينكه تا اين وقت ها هيچ وقت اينقدر غريبه نبوده ام
ـ ميان سيل آدم هاي آشنا ـ
بوده ام، بدتر از اين....
....
ممتد دارد پيش مي رود و دست بردار هم نيست
يك اتفاق را تنها مي خواستم اما هرچه بيشتر دويدم كمتر رسيدم
حالا نشسته ام آرام
مثل دريا كه دست آخر پايش از ساحل كوتاه مي ماند
حتي اگر هزار بار طوفاني شود....
حديث من؛
حديث آدم هاي بي تعلقي است كه اشتباهي يك جايي اتفاق افتاده اند و فقط يادشان داده اند؛ دوست داشته باشند
به زباني كه فقط خودشان مي فهمند
به راهي كه نمي دانند
هي بايد از همه سراغ كسي را بگيري كه مثل هيچ كس نيست
هي بايد كسي را اشتباه بگيري و بدوي
كم بياوري، برنگردي ،بنشيني،بغض كني!
....
اشك هايي كه از سكه مي افتد و دلهايي كه به هراج مي آيد
- پراكنده ام در اقصي نقاط تو و مثل عطر هاي زمان ملاقات پراكنده ام -
تنها مي خواهد كسي را آنگونه دوست بدارد كه يادش داده اند
اما هيچ كس نمي گذارد
همه مي خواهند معمولي تر از اين حرفها باشند
همه مي خواهند ببوسند،برقصند،بخوابند،نان و جا داشته باشند و همه چيز را حتي دوست داشتن رااز fast food هاآماده بگيرند
نسل و نان توليد كنند و آنقدر بلولند و بدوند و بدوند تا از نفس بمانند
حتما آنوقت همه جمع مي شوند تا در تشييع و ترحيم كسي كه خيلي دويد ساعتي استراحت كنند
....
آ آ آ آي
چقدر حرف زدم!!!!
......
من نه مي دوم نه مي خوابم
راه مي روم و شعر مي خوانم
حتي اين متن را هم دوباره نمي خوانم
باشد پر غلط ولي خودش باشد....
من خسته ام
مردمان در خانه ي آسايش خويش آرام گرفته اند
من در جست و جوي كسي در باد
....
هنوز يك نفر آنجا هست
هنوز يك نفر هست از جنس بوسه،سكوت، ستاره ، دعا
نزديك خواهد شد
قرار است با هم بر گرديم....
******
علي // 6:02عصر // دوشنبه ششم تير 84
Sunday, April 17, 2005
ديگر تمام شد . . .
بازي تمام ! باختم اين هفت دست را
راهي نمانده تا نپذيرم شكست را
فكرت چهار ناخن من را جويده و
دارد شروع مي كند انگشت شَست را ...
هر كس كه ديده است تو را درك مي كند ـ
حال و هواي ويژه ي يك بت پرست را
هرگز ـ به چشمهاي تو ! ـ يادم نمي رود
روزي كه خنده هات به قلبم نشست را
روزي كه دور بودي و امشب كه دورتر
امشب كه در نگاه من طعم ِ شكست را ...
من ديگر از فراز و فرود ِ جهان پُرم
ديگر نمي خورم غم ِ بالا و پَست را
شهري شراب خورده و دارد تلو تلو ...
اين دفعه ترك مي كنم اين شهر ِ مست را
Poem :N/A
راهي نمانده تا نپذيرم شكست را
فكرت چهار ناخن من را جويده و
دارد شروع مي كند انگشت شَست را ...
هر كس كه ديده است تو را درك مي كند ـ
حال و هواي ويژه ي يك بت پرست را
هرگز ـ به چشمهاي تو ! ـ يادم نمي رود
روزي كه خنده هات به قلبم نشست را
روزي كه دور بودي و امشب كه دورتر
امشب كه در نگاه من طعم ِ شكست را ...
من ديگر از فراز و فرود ِ جهان پُرم
ديگر نمي خورم غم ِ بالا و پَست را
شهري شراب خورده و دارد تلو تلو ...
اين دفعه ترك مي كنم اين شهر ِ مست را
Poem :N/A
( سرراست ترين نشانه اش باران بود . . .)
نيستي چرا ؟!!؟
....
تكرار مي شوي در اين شعر ناتمام
آشفته ام خراب و تو نيستي چرا
امشب هزار و يكصدمين روز زندگي است
مثل هميشه ها فقط نيستي , چرا؟
حالا از آن همه خاطره آنهمه نگاه
تنها به اين فكر مي كنم نيستي چرا
باور كني يا نكني من بريده ام
باور نمي كنم چرا، نيستي چرا؟
از روزها فقط همين مانده روي ميز
اين صفحه صفحه هاي پر از نيستي چرا
اينجا هوا مثل هميشه جهنم است
تنها گناه من تويي، نيستي چرا ؟
آشفته ام خراب و تو نيستي چرا
امشب هزار و يكصدمين روز زندگي است
مثل هميشه ها فقط نيستي , چرا؟
حالا از آن همه خاطره آنهمه نگاه
تنها به اين فكر مي كنم نيستي چرا
باور كني يا نكني من بريده ام
باور نمي كنم چرا، نيستي چرا؟
از روزها فقط همين مانده روي ميز
اين صفحه صفحه هاي پر از نيستي چرا
اينجا هوا مثل هميشه جهنم است
تنها گناه من تويي، نيستي چرا ؟
شعر: علي اكبر عسگري
سبك هنري: كرشمه......... خط، گرافيك : علي اكبر عسگري
Friday, March 25, 2005
Wednesday, February 02, 2005
Tuesday, February 01, 2005
سكوت سهم عزيزيست تا دلش را من ...
تمام آينه هاي مقابلش را من ...
سكوت سهم عزيزيست تا لب دريا
نشسته باشد و شنهاي ساحلش را من ...
كه آفتاب شود خانه دلم را او
كه ماهتاب شوم چشم و منزلش را من
چه قدر پاك و صميمي كه قابل من را ...
چه قدر صاف شدم تا كه قابلش را من ...
سكوت هم كه كند با نگاه خواهم خواند
هزار راز نهان خانه دلش را من
تمام آينه هاي مقابلش را من ...
سكوت سهم عزيزيست تا لب دريا
نشسته باشد و شنهاي ساحلش را من ...
كه آفتاب شود خانه دلم را او
كه ماهتاب شوم چشم و منزلش را من
چه قدر پاك و صميمي كه قابل من را ...
چه قدر صاف شدم تا كه قابلش را من ...
سكوت هم كه كند با نگاه خواهم خواند
هزار راز نهان خانه دلش را من
Monday, January 31, 2005
.....
گفتي برو تا گفته باشي دوستت دارم
برگشته ام شايد بفهمي دوستت دارم
شايد بفهمي دوستت دارم كه مي گويند
يعني كه برگردم نه كه تنهات بگذارم
- ... بگذار ديگرخواهي و خودخواهي خود را
پهلوي راز هستي و عشقم نگه دارم!!... ـ
...تو مي تواني نبض قلبت را نگه داري؟!
... از تو چگونه مي توانم دست بردارم!؟
اين بار هم مشتاق ديدار تو خواهم بود
با اينكه مي دانم نمي آيي به ديدارم
يعني كه برگردم نه كه تنهات بگذارم
- ... بگذار ديگرخواهي و خودخواهي خود را
پهلوي راز هستي و عشقم نگه دارم!!... ـ
...تو مي تواني نبض قلبت را نگه داري؟!
... از تو چگونه مي توانم دست بردارم!؟
اين بار هم مشتاق ديدار تو خواهم بود
با اينكه مي دانم نمي آيي به ديدارم
......
اين قصه زيبا بوده... زيبا نيز خواهدماند
«حتّا اگر كابوس باشد خواب اين بارم
اين قصه زيبا بوده... زيبا نيز خواهدماند
«حتّا اگر كابوس باشد خواب اين بارم
poem:N/A
Saturday, January 22, 2005
Subscribe to:
Posts (Atom)