ديگر تمام شد . . .
بازي تمام ! باختم اين هفت دست را
راهي نمانده تا نپذيرم شكست را
فكرت چهار ناخن من را جويده و
دارد شروع مي كند انگشت شَست را ...
هر كس كه ديده است تو را درك مي كند ـ
حال و هواي ويژه ي يك بت پرست را
هرگز ـ به چشمهاي تو ! ـ يادم نمي رود
روزي كه خنده هات به قلبم نشست را
روزي كه دور بودي و امشب كه دورتر
امشب كه در نگاه من طعم ِ شكست را ...
من ديگر از فراز و فرود ِ جهان پُرم
ديگر نمي خورم غم ِ بالا و پَست را
شهري شراب خورده و دارد تلو تلو ...
اين دفعه ترك مي كنم اين شهر ِ مست را
Poem :N/A
راهي نمانده تا نپذيرم شكست را
فكرت چهار ناخن من را جويده و
دارد شروع مي كند انگشت شَست را ...
هر كس كه ديده است تو را درك مي كند ـ
حال و هواي ويژه ي يك بت پرست را
هرگز ـ به چشمهاي تو ! ـ يادم نمي رود
روزي كه خنده هات به قلبم نشست را
روزي كه دور بودي و امشب كه دورتر
امشب كه در نگاه من طعم ِ شكست را ...
من ديگر از فراز و فرود ِ جهان پُرم
ديگر نمي خورم غم ِ بالا و پَست را
شهري شراب خورده و دارد تلو تلو ...
اين دفعه ترك مي كنم اين شهر ِ مست را
Poem :N/A
No comments:
Post a Comment