Sunday, February 26, 2006

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...


در نظر بازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین، به گرو نستانند

وصل خورشید به شب پره اعما نرسد

که در آن آینه صاحبنظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشق بازان چنین ، مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند


حضرت حافظ

Wednesday, February 15, 2006

برای تو؛ تکلم عاشقانه ی ابدیت...!


آن شب كه صبح روشن اندامت

از آسمان آينه بر من طلوع كرد

شمع بلند قامت خلوتسراي من

از خجلت برهنگي خويش مي گريست

من در كنار او

از پرتو طلوع تو بي خواب مي شدم

سر در ميان موي تو مي بردم

بر سينه ي بلند تو مي خفتم

تا با تو در برهنه ترين لحظه هاي خويش

محرم تر از تمامي آيينه ها شوم



ميل هزار سال تو را دوست داشتن

در من نهفته بود


من از تب طلايي چشمانت

آهنگ تند نبض تو را مي شناختم

قلب شتابناك جهان در تو مي تپيد

من ، طعم تشنگي را در بوسه هاي تو

هر بار مي چشيدم وسيراب مي شدم

در آن شب سياه زمستاني

دست تو ، آفتاب بهاران بود

من از لهيب دست تو بي تاب مي شدم

وقتي كه صبح پنجه به در كوبيد

انگشت هاي نرم تو چابك تر از نسيم

نازك ترين حرير نوازش را

بر پيكر برهنه ي من مي بافت

روح تو در تمام تن من

از رشته هاي موي

تا ريشه هاي دل جريان داشت

من ، شمع واژگون سحر بودم

من در تو مي چكيدم ، من آب مي شدم

اي مهربان دور

اكنون كه بر دو سوي جهان ايستاده ايم

آيا تو را به خواب توانم ديد ؟

يا در پگاه روشن بيداري

چون سايه در كنار تو خواهم خفت ؟

اي كاش در سياهي آن شب كه با تو رفت

از بوي گيسوان تو مي مردم

كاش آن شب از كرانه ي آغوشت

…. يكسر به بيكراني پرتاب مي شد
عاشقانه : نادر پور

Monday, February 13, 2006

«من؛ حظ حریق همیشه ی هیزم !
تو؛ گرم گونه های گٌر گرفته ...»

لیلی خودش را به آتش کشید
خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گر میگرفت ، خدا حظ می کرد
لیلی می ترسید
می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست
خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید
...
مجنون آتش هیزم لیلی شد
آتش زبانه کشید
آتش ماند
زمین خدا گرم شد

از کتاب «لیلی نام تمام دختران زمین»