skip to main |
skip to sidebar
به مكث برگي مي ماند
هنگام فرو افتادن از درخت
مكث سر تو
بر سينه ي من
و دستان من
بر گيسوان تو
.....
l.koen
تو تقصيري نداري من اگر باراني ام سردم
چرا كه آسمانم را خودم ابري ترين كردم
دل من قصد سير چشمهايت داشت و گفتم
نرو؛
گم مي شوي آخر
دل تنهاي شبگردم
......
...
و رفت و در غم چشم تو گم شد آن دل عاشق
خودش هم گفته بود اينبار ديگر بر نمي گردم