Tuesday, July 12, 2005

. . . .
شش سال پيش وقتي داشتم مي مردم
مي خواستم زنگ خانه اي را بزنم
وفرار كنم
زني از بالاي زيباييش
بالكني پر از باران روي سرم ريخت
....
حالا من بيست و نه ساله تر از هميشه
شصت سال است به روزي فكر مي كنم كه داشتم مي مردم
و زنگ
به انگشتم نمي رسيد....
....
مي خواهم به پرنده اي ساده بينديشم
كه پروازش هرگز بي نظير نبوده است/نيست
و هيچ اندوهي را با آوازش به ياد نمي آورد/ از ياد نمي برد
بگذار هنوز هم بنويسم پنجره، بنويسم باران
و يكبار هم كه شده
براي تو
ساده باشم
رها...
.....
بگذار به پرنده اي ساده بينديشم
كه بي نظير نيست
اما تو را به خاطرم مي آورد
حالا ديگر مي روم
و پشت دل تنگي يك پنجره باراني
مي ميرم / آرام!

******
شعر : مهدي شادماني

No comments: