Saturday, August 20, 2005



...ياعلی گفتيم و عشق آغاز شد
******
مِهر خوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد
رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبــــــا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرٌه یی بودم و مِهـــــــر تو مــرا بالا برد
من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هــــم به دل دریا برد
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیـــــــدا برد؟
خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به يک جلوه زمن نام و نشان يکجا برد
خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم
با برافروختــه رویی که قــــرار از ما بــرد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خـــــم ابروت مــرا ديد و زمن يغمــــا برد
همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت
همه را پشت ســـر انداخت ... مرا تنـها برد

شعر: علامه طباطبایی

No comments: